چرا اینجوری هستیم؟
همیشه اولش خیلی معذبیم بعد یه جوری عادت می کنیم انگار از اول همینجوری بوده...
در هر موردی که فکرشو بکنی...
الان که اوضاعم بدجوری افتضاحه...
کاش می شد آدم خودش خودشو نصیحت کنه...
می خواااااااااااااااااابیم...
والسلام.
دست انداخته اندمان انگار!
بزک مرد و نه بهاری آمد و نه کمبزه ای و خیاری!
طفلی بز بیچاره...
بیچاره ما...
زدند و بردند...
و ما هاج و واج...
تا لحظه ی مرگ هماره در انتظار بهار...
در این میان یکی دیروز از من پرسید:
بز بز قندی چرا نمی خندی!
و من خندیدم!
چه خنده ای!
---------------------------------------------------------
این (( لحظه هاب تلخ آخر )) الحمدلله شامل حال ما نمی شود...
برای ما از اولش تلخ بود عادت کردیم ! شکر خدا!
یکی دو روز دیگر تهرانی هستیم....
خسیس خواهیم شد...
دنبال یه فال گیر کی گردم یه پولی بهش بدم تا به سری حرفایی که خوشم میاد بهم بگه...
بلکه یه کم امیدوار شم به این زندگی سگی ...
نه که خیال کنی دپرسم و دارم فنا می شم... نه... نیشم تا بناگوشم بازه.... دو زار ده شاهی تو جیبم هست که پول کافه و بنزین در بیاد... سرم با اینترنت و هواپیما و فیلم و ولگردی گرمه...
اما خوب ...
خودت بهتر می دونی...
اینا واسه فاطی تمبون نمیشه...
دستم به جایی که بند نیست!
همینطور وراجی می کنم... کلمه پشت کلمه... فحش پشت فحش...
و یقین می کنم که عقده ای شده ام...
شعورم را به حراج می گذارم! مفت هم نمی ارزد لاکردار!
و من همچنان پشت آنچه که دوست داشتم باشم سنگر گرفته ام...
همه چیز مثل همیشه پیش می رود...
از سر تا نوک انگشت پا فلسفه ام و تهی تر از همیشه !
فقط می توانم بگویم هیچ کس من را نمی فهمد...
من خودم هم خودم را نمی فهمم!
دیوانه ام از بیخ!
با همه ی خاطره ها و جاذبه هایش ...
و سر گذشت بیست و یک سال و اندی زندگی...
البته که ما از آغاز هم نوشتن بلد نبودیم و این دکان و دستگاه را به راه انداختیم تا هم مشق نوشتن کنیم و هم خزعبلاتمان را در معرض نقد و نظر آشفتگانی چون خودمان قرار دهیم!
لیکن این مدتی که جز خودمان را ندیدیم و به ورای نوک بینی ( نهایتا با مشقت بسیار نوک آیروپلان ! ) نظری نینداختیم و جز فلایت پلان ننوشتیم و به غیر از نقد و نظرات اساتید محترم نسبت به انجام ژانگولرها و شامورتی های پروازی نقد و نظری را پذیرا نگشتیم مزید بر علت و عجز و معلولیت ما در نوشتن گردید!
اما افلیجی که قهرمان ماراتن نشود خود تنها مقصر این سرانجام است.
زندگی کم کم روی جدی خود را نشان می دهد...
لازم است کمی از اطرافیانت بترسی...
آماده باش که بپذیری کسانی که تا امروز بودنشان در نگاهت ابدی بوده و انگار که از ازل هم بوده اند برای همیشه به خاطره ای بدل شوند...
حقیقت مرگ و بیماری و بی پولی را کم کم در می یابی و به معنای واقعی تلخی ها پی می بری...
چنین می شود که هیچ چیز طعم گذشته را ندارد...
روی هیچ چیز این زندگی نمی شود حساب کرد!
جان شما!