البته من خود واقفم که اگر هر کدام از ما به کل از صحنه ی هستی محو گردیم در مجموع چیزی عوض نمی شود و کسی را ککی نخواهد گزید...
لیکن این که قرار گذاشته اند بنده را به نوعی تبعید بفرستند خیالیست که به تحققش باید در همان عالم خیالشان اکتفا بنمایند...
داستان از این قرار است که یکی از رئوس هوشمند مملکت جهت حفظ جان من و امثال من نشسته حسابی فکر کرده و یک فکر حسابی کرده است! ( البته از اون حسابا که کوره با ... ش می کرد ) و به این نتیجه رسیده که ما را وسط بیابان برهوت محفوظ بدارد. که بنده از ایشان ( حفظه الله نعالی - البته به همین شیوه ) کمال تشکر را دارم و عاجزانه اعلام می دارم که جنبه ی این حالی که به ما می دهند را ندارم و ممکن است بر اثر این حال ها حالی به حولی بشوم و از حال بروم... مرحمت بفرمایند این امتیازات را به فرزندان رشیدشان اختصاص بدهند که در سایه ی تربیت ایشان با جنبه بار آمده اند...
ما که این مداد ناقص از دستمان نمی افتد... به هر ترتیب شده باز هم خزعبلاتم را به شما عزیزان انتقال خواهم داد. حتی در تبعید ...
هر کس به مراحل والای روشنفکری می رسه ( یا فکر می کنه رسیده ) یک تعریف اندیشمندانه ای از زندگی از خودش در می کنه...
یکی می گه: زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست... یعنی مثلا یه جایی برای فیلم بازی کردن و این جور شامورتی بازیا...
یکی می گه زندگی آبشاره... یکی می گه زندگی زیباست تا شقایق هست باید کرد...
یکی می گه زندگی شاید یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد
یک هم می گه :زندگی یعنی فاصله میان تولد تا مرگ....
خلاصه من سر در نیاوردم زندگی به پیرزن و جاده و زنبیل و آبشار و خیابون و مرگ و تولد حقیقتا چه و چقدر مربوطه...
اما در این مرحله از روشنفکری باید اعلام کنم زندگی مثل یه شیشه ی مربای خالیه که ما مثل یه هسته ی آلبالو اون توییم... دقیقا معلوم نیست چرا اون توییم و چه غلطی می کنیم... اما این قدر این شیشه رو تکونش می دن که بلاخره یه روز این هسته هه از توی اون شیشه هه خسته از یه عمر به در و دیوار خوردن سووووت میشه بیرون...
والسلام...
من در دل کویر یک پشت بام دارم که می توانم نیمه شب ها بر فراز آن بایستم و خود حقیقیم را نظاره کنم...
من می توانم با یک هواپیمای قراضه از زمین بپرم و از آن بالا خودم را یک ار آن پایینی ها تصور کنم... به اندازه ی یک نقطه... که هر چه بالاتر بروم ریز تر می شود...
این هایند ارزشمندترین داشته های من ...
دلمون خوش بود یه پخی شدیم...
حسابی حالیمون کرد
که هیچ پخی نشدییییییییییم که هیچ...
از اونایی که فکر می کنیم جلوییم شاید عقبیم....
از اونایی که فکر می کنیم بهتریم شاید بدتریم...
اونایی که فکر می کنیم خوبن شاید بدن....
ما که کمتریم ز سگ ...
در نظر بازی ما بی خبران حیرانند.
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند...
عاقلان نقطه ی پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند...
چند روز پیش بحث حضرت نیوتون بود...
خواستم بگم واقعا ایشون نابغه بودن...
طبق قانون سوم نیوتون : ((هر عملی را عکس العملیست برابر با نیروی عامل و در جهت مخالف))
رو همین حسابه که ما دلمون برای یه آدمایی تنگ میشه ولی اونا دلشون برای ما گشاد میشه
اوناییکه (( * دوست می داریم )) ما را (( *دوست نمی دارن ))
شرمنده! آدم وقتی ساعت ۵ بعد از ظهر از خواب بیدار بشه و با صورت نشسته و اون گند و کثافتای گوشه ی چشم و دهن کف کرده بیاد بنویسه بهز این از آب در نمیاد
*این (( دوست می دارم )) رو از سخنرانی آخر مقام عظیم رهبری یاد گرفتم که ایشون چنین فرمودند. نمی دونم مربوط به لهجه ی کدام خطه ی شریف ایران زمینه.