هر کس به مراحل والای روشنفکری می رسه ( یا فکر می کنه رسیده ) یک تعریف اندیشمندانه ای از زندگی از خودش در می کنه...
یکی می گه: زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست... یعنی مثلا یه جایی برای فیلم بازی کردن و این جور شامورتی بازیا...
یکی می گه زندگی آبشاره... یکی می گه زندگی زیباست تا شقایق هست باید کرد...
یکی می گه زندگی شاید یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد
یک هم می گه :زندگی یعنی فاصله میان تولد تا مرگ....
خلاصه من سر در نیاوردم زندگی به پیرزن و جاده و زنبیل و آبشار و خیابون و مرگ و تولد حقیقتا چه و چقدر مربوطه...
اما در این مرحله از روشنفکری باید اعلام کنم زندگی مثل یه شیشه ی مربای خالیه که ما مثل یه هسته ی آلبالو اون توییم... دقیقا معلوم نیست چرا اون توییم و چه غلطی می کنیم... اما این قدر این شیشه رو تکونش می دن که بلاخره یه روز این هسته هه از توی اون شیشه هه خسته از یه عمر به در و دیوار خوردن سووووت میشه بیرون...
والسلام...
حقیقتن اگه این علما و روشنفکرا دور هم جمع می شدند و با هم هنرمندی میکردن چه شاهکارها که نمی آفریدند... به نظر من «زندگی همون صحنه ایه که در خیابان کرده میشه... از تولد تا مرگ... هر روز!» و من اولین روشنفکری هستم که به این تعریف رسیدم...
زنده باد ما و آقای هلیش و و لاغیر