هرگز نویسنده ی قابلی نخواهم شد...
اما میدانم روزی خواهد رسید ...
که به نوشته هایم نخواهم خندید...
دلم برای خودم می سوزد ...
گاهی با حس ترحم نوشته های خودم را می خوانم...
حس ترحم...
بر نویسنده ای بی خواننده...
که خودکار بیک 100 تومانی اش از نوشته هایش بیشتر می ارزد...
و علی رغم همه ی تنهاییش...
هنوز روح سرکش خود را به حراج نگذاشته است...
متن فوق " ننه من غریبم بازی " محض می باشد...
من گم شده ام...
مثل همان روز کودکی در پارک ارم...
سر تا پا لرزان از ترس هرگز پیدا نشدنم...
با این تفاوت که گریه نمی کنم...
و پدر و مادرم را با فریاد صدا نمی زنم...
و از غریبه ها نمی ترسم...
فقط نگاه می کنم...
و گاهی به امید پیدا شدن به سویی سگ دو می زنم...
می ایستم و باز نگاه...
این جا کجاست؟
با خودم عهد بسته ام هر تصمیمی که می گیرم کاملا بر عکس عمل کنم بلکه شاید زندگی ما از این رو به آن رو شود...
تا امروز که هر چه اراده نمودیم عمل فرمودیم.
حاصلش این است که مشاهده می فرمایید.
از این به بعد هر وقت خواستم ننویسم می نویسم...
مثل همین الان...
1 بعد از نصف شب...
از سرنوشت سگی ما همین نشانه بس که از هر چیز استخوانش نصیب ما می شود.
ته تفاله ی همه ی زیبایی های زندگی...
والسلام
نوروز بار دیگر کهنه روز شد...
ما کهنه تر شدیم... و دل آزارتر...
در بازاری که هر روز نو و نوتر ها را به خود می بیند...
می تازیم بی هیچ درنگی و نیم نگاهی به پشت سر...
و می بازیم قطعا اگر چنین بتازیم...
از این رو که گاهی باید فقط ایستاد و نگاه کرد... و از ایستادن نترسید...
ته این مسیر حلوا خیر می کنند...
حلوای ما را...
عجله نشاید...
علت این که ایام نوروز در یکی دو سال اخیر به شکل مهیبی غمناک بوده انتظار ویژه ایست که نوروز هرگز نمی تواند آن را برآورده کند.
انتظار روزها و شب های ویژه...
پیشامدهای هیجان انگیز...
شادی محض...
فراغ بال...
البته نوروز هرگز نخواهد توانست چنین باشد...
مگر به برکت ثروت و سلامتی...
که در آن صورت...
هر روزتان نوروز
خواهد بود
سال هاست سکه در هفت سین سروری می کند...